تولدی سورپرایز
مثل همه روز ها یکشنبه به بیت الزهرا آمدم و با بچه ها شروع به بازی و کاردستی کردم.یک روز سرد پاییزی...نوبت به خوراکی های آخر کلاس شد که دیدم چندتا از مامانها دارن یک میز بزرگ را جابجا می کنند.پرسیدم :برای چی میز به این سنگینی را جابجا می کنید ؟که فقط خندیدند چیزی نگذشت که میز را پر از بادکنک دیدم و کیک و هدیه و... من که مشغول ور رفتن با کاردستی بچه ها بودم متوجه کارهای پنهانیشون نشدم و یهو بهم گفتند تولدت مبارک واقعا داشتم شوکه میشدم...دو سه روزی تا تولدم فاصله بود و اصلا حدس نمیزدم که اینجور غافلگیر بشم...یکی از زیباترین و به یاد ماندنی ترین جشن تولدهای عمرم بود.روزهایی که وارد دهه سوم زندگی ام میشوم. ...